حس و حالم

ساخت وبلاگ
دیر بود، ولی پا روی غرورم گذاشتم. روز تشییع جنازه موقعیت مناسبی نبود و نظر همسرم این بود که اون روز نیام تا کمی آرومتر بشن و تو موقعیت بهتری برم.صبر کردم تا روز سوم. با وجود اینکه برام خیلی سخت بود، دیگه خودمو برای هر برخوردی آماده کردم. چند ساعت قبل از مراسم، رفتم خونه مادر همسرم و به خانواده همسرم تسلیت گفتم.البته دیر بود ولی تنها کاری بود که ازم برمیومد. کاری که اونها هم میتونستن موقع مرگ پدرم انجام بدن و حتی تلفنی یه تسلیت کوتاه بگن. ولی این کارو نکردن. و میدونم خیلی سخت بود براشون، اما برخورد بدی باهام نداشتن و برای آرامش روح مامانشون بخشیدن. میدونم که رفتن الان من به اونجا هیچ فایده ای نداره و خودم هم عذاب وجدان دارم. اما همه شون میتونستن شرایطی فراهم بیارن که این اتفاق لااقل دو روز قبل از مرگ اون مرحوم اتفاق بیفته ولی با وجود اینکه مادر همسرم در زمان حیاتش راضی بود که به سمتم بیاد ولی غرورش اجازه نمیداد و دختراش هم همراهی نکردن. ولی بعدش مدام میگفتن که مامان شما رو خیلی دوست داشت و دائم از خوبیهایی که در حقش کردین میگفت و یاد آوری میکرد و پشیمونن از اینکه این لطف رو در حقش نکردن. امیدوارم کوتاهی منو ببخشه و حلالم کنه. لااقل الان که میبینه من چی کشیدم و بر من چه گذشت.نگران سرگذشت خودمم.مخصوصا که یه فرزند بیشتر ندارم و معلوم نیست در پیری چی به سرم میاد. سعی کردم بد نباشم اما بد پیش اومد و بد شد. رفتن بزرگ خانواده خیلی سخته و جاش با هیچی پر نمیشه. این غم و اندوه در کنار هوای ابری و سکوت و ثانیه هایی که اصلا نمیگذره، خیلی فضا رو سنگین میکنه. حس و حالم...
ما را در سایت حس و حالم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftarkhaterat97 بازدید : 35 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 11:45

از وقتی من دوباره به خونه مادر همسرم سر زدم، جاریم کمتر اونجا حضور داره. نمیدونم چرا؟ اوایل هم همینجوری بود. دو تا خواهر شوهرم قراره تا روز چهلم مادر شوهرم، هر روز خونه ش بمونند و چراغ اونجا روشن باشه و مثل قبل اونجا رو تمیز و مرتب نگه دارند. همه شون هر روز دور هم جمع میشن. منم برای همراهی با همسرم هر روز باهاش میرم. ولی واقعا حوصله ام سر میره و حرفی برای گفتن ندارم. حس میکنم فضا سنگینه و چون من دیر اومدم، نباید حرف بزنم و اظهار نظر کنم و خجالت میکشم. البته قبلا هم زیاد حرف نمیزدم ولی الان چون بعد از مرگ مادر شوهرم اومدم، اصلا حس خوبی ندارم و حس میکنم اضافی و منفور هستم. ضمنا قراره این خونه به همین صورت و با همین چیدمان به یادگار بمونه و چراغش همچنان روشن باشه...دوست داشتم سالهای آخر هم مثل اوایل محبوب باشم. اما بد تموم شد و این پایان بد برام خیلی آزار دهنده ست. خیلی... نمیدونم باید چیکار کنم که از سنگینی این حس کم بشه و بتونم تعامل بهتری با جمعی که پیششون شرمنده ام داشته باشم. گاهی هم فکر میکنم شرمندگی من ربطی به این ماجرا نداره و باید خودمو تغییر بدم و نذارم از خجالتی بودنم سوء استفاده بشه و در زندگیم مداخله بشه.نمیدونم،نمیدونم، نمیدونم... حس و حالم...
ما را در سایت حس و حالم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftarkhaterat97 بازدید : 39 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 11:45

بارون شدید و آخرین روزهای شهریور . چقدر دلگیره انگار غم میباره از آسمون. خدایا شکرت بابت همه ی شیرینی ها و تلخیهایی که حکمتشو فقط خود خود خودت میدونی ...

حس و حالم...
ما را در سایت حس و حالم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftarkhaterat97 بازدید : 40 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 11:45

تقریبا دو روز پیش بود، دم صبح خواب عجیبی دیدم و وقتی بیدار شدم، حس خوبی نداشتم. ترسیده بودم. خوابم این بود: خواب دیدم روی بدن پسرم( قلب و سینه و شکم و...) دونه های بزرگی در اومده دونه های گوشتی و بزرگ اونقدر زیاد که بعضی جاها دونه ها دو تا دوتا روی هم بودن و همه فاصله ها رو پوشونده بودن مثل اینکه سوسیس رو قاچ قاچ کرده باشی حلقه حلقه روی هم تلنبار بود و وقتی دست زدم روش، پوسته نازکی بود که زیرش دقیقا مثل سوسیس و گوشتی بود...وقتی بیدهر شدم، ترسیدم.قرار بود اون روز برم مدرسه و باید پسرمو میبردم باشگاه. اما خیلی نگران بودم و همش میترسیدم اتفاقی برای پسرم بیفته. به خواهرم سپردم چند بار بره سر بزنه و خیالم راحت بشه .چون تعبیر خوابم زیاد جالب نبود. ولی سعی کردم مثبت فکر کنم و خوب تعبیر کنم. همون روز مادر شوهرم حالش به شدت بد شد و بردنش بیمارستان. حتی با انواع مسکّن هم نتونستن آرومش کنن و درد میکشید... بردنش بخش مراقبتهای ویژه و اجازه ملاقات هم نمیدادن.فکر میکردم با عمل کبد حالش خوب بشه و برگرده. دیشب هم عجیب بود. قسمت شیشه ای در قابلمه ام که ۱۱ ساله مداوم ازش استفاده کردم، یهو هزاران تکه شد... میگن دفع بلا بوده. نمیدونم ولی این چند روز اضطراب عجیبی توی دلم بود دوست داشتم به همسرم بگم بیشتر پیش مادرت باش ولی نمیتونستم حس بدی رو که تو دلمه بهش انتقال بدم دلم نمیومد حرف از مرگ بزنم و البته کاری هم از کسی ساخته نبود. ولی ای کاش ثانیه های آخر یه سری بهش میزدم شاید قوت قلبی بود و کمی حالش بهتر میشد.خلاصه اینکه امروز عصر حدود ۳ از بیمارستان زنگ زدن ولی صدا نمیومد.دوباره برادر همسرم زنگ زد و من فهمیدم اتفاقی که نباید افتاده و ... انا لله و انّا الیه راجعون... روح همه ی عزیزان شاد باشه. خدای حس و حالم...
ما را در سایت حس و حالم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftarkhaterat97 بازدید : 41 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1402 ساعت: 1:04

دلتنگم. دلتنگ و بی قرار روزهای خوبی که مثل خواب سپری شد... حس و حالم...
ما را در سایت حس و حالم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftarkhaterat97 بازدید : 44 تاريخ : جمعه 17 شهريور 1402 ساعت: 1:04

با وجود اینکه دو بار تا الان پسرمو دکتر بردیم، باز امروز تب داشت و خوب نشده بود. تصمیم گرفتیم به مطب دیگه ای بریم و باز هم سرم و تزریق... امیدوارم دیگه خوب بشه. گلوش عفونت شدید داره و امروز با استامینوفن کمی تبش رو کنترل کردیم و دیدیم که باز یهو رفت ۳۹ به بالا. دیگه فعلا سرم زده و ظاهرا بهتره. اما باید رعایت کنه.در مطب یه خانم میانسال غرغرو اومده بود که تزریق داشت. خانم پرستار برای پیدا کردن رگش دوتا دستاشو سوراخ کرد اونم مدام غر میزد و داد و فریاد راه انداخته بود که شما بلد نیستین و ازین حرفا. منم دلم واسه اون دختر جوان سوخت و خیلی آروم زمزمه کردم: خوب پیش میاد دیگه. یهو خانمه بهم توپید که شما در جایگاهی نیستید که نظر بدید جای من نیستید و ازین حرفا. منم سکوت کردم و چیزی نگفتم.همسر شیرینکار من از طرف من عذر خواست و من بهش گفتم نباید اصلا عذرخواهی میکرد چون من حرف بدی نزدم فقط گفتم پیش میاد چون داشت با اون دختره بد حرف میزد و شلوغ راه انداخته بود. در ضمن نوزادی پسرم یادم اومد که برای پیدا کردن رگش دوتا دست و دوتاپاشو سوراخ کردن و آخرشم نتونستن رگ رو پیدا کنن و من با وجود اینکه برام سخت بود و اشک می ریختم، اما تحمل کردم. خلاصه اینکه از رفتار اون زن به اصطلاح شمالیها " جینجال " اصلا خوشم نیومد و تو دلم گفتم ایشاالله بدتر بشی با اون رفتار گند و عصبیت.امروز برای تعیین جا رفتم. مدرسه مورد نظر رو انتخاب کردم ولی قلبا دوست نداشتم اونجا رو انتخاب کنم و به خاطر شرایط و به اجبار اونجا رو انتخاب کردم. امیدوارم پشیمون نشم. حس و حالم...
ما را در سایت حس و حالم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftarkhaterat97 بازدید : 55 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 23:43

امروز به دو دلیل فکرم مشغوله.یکیش به دلیل تصمیم همکارم خانم " ت" در مورد نحوه ی کلاس بندی دانش آموزا. که البته من خیلی متواضعانه گفتم برام فرقی نداره ولی خوب از درون خشمگینم باید بهش بگم دلیل این نوع کلاس بندی رو توضیح بده.دوم به خاطر سوال و ریز شدن خانم " ف" در مورد مسائلی از زندگیم که دوست ندارم بپرسن. کلا خودم هم زیاد تو مسائل خصوصی دیگران ریز نمیشم و هرگز سوال بی مورد و اضافی نمیپرسم ولی خوب بعضی به خودشون اجازه ی ریز شدن و سوال پرسیدن و اظهار نظر میدن.دیگه نمیدونم چی بگم.خیلی هم سربسته می نویسم چون مشکلات من از یه نوع دیگریه. موقع برگشت از مدرسه، فقط فکر کردم و نیاز به گریه کردن داشتم با خودم همش میگم مگه من چیکار کردم که اینقدر کارم و زندگیم در هم بپیچه؟ همش متفاوت و عجیب غریب. ازین سوالات دیگه خسته شدم. خونه ت فلان جاست؟ اووو این همه راه... ازین طرف هم که پسرم با رفتاراش و حرف ناشنوی سال گذشته آبروی کاریم رو برده.و الا خانم " ت" در حدی نیست که بخواد برام تعیین تکلیف کنه که پسرت در فلان کلاس باشه. باید باهاش صحبت کنم و خیلی قاطع بهش بگم که دلیل اومدنم به این مدرسه و قبول کردن این پایه فقط پسرم بود و اگه قراره خلاف این باشه ترجیح میدم ابلاغمو عوض کنم و دنبال مدرسه ی مناسب تری باشم. حس و حالم...
ما را در سایت حس و حالم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftarkhaterat97 بازدید : 52 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 23:43

تنبل نیستما ولی نمی دونم چرا هر وقت یه حسی بهم میگه کمی خونه رو مرتب و تمیز کن، در مقابلش یه حس دیگه ای بهم میگه ولش کن.گیرم الان اینقدر زحمت بکشی و خونه رو تمیز کنی و برق بندازی. چی بشه مثلا؟ چند دقیقه بعد دوباره همه جا به هم ریخته و شلخته و زحماتت هدر میره. حیف این هوای ابری و خنک نیست؟ برو و از هوای بیرون استفاده کن. ازین فرصتها کم پیش میادا!!! بد فکری هم نیستا کمی هوا تازه کنم ازین زندان...بچه هم بودم نه اینکه تنبل باشما ، ولی " پاک نویس" کردن به نظرم کار بیهوده و وقت گیری بود و دوست نداشتم وقتمو برای این کار بی منطق بذارم فقط برای اینکه کمی ظواهر کار تمیزتر باشه. سعی می کردم از اولش طوری بنویسم که شبیه" چرک نویس" نباشه و مجبور به نوشتن دوباره نباشم. عوضش وقتمو برای کار راحت تر یعنی " خوندن" میذاشتم. الانم تو زندگیم همین طورم حس و حالم...
ما را در سایت حس و حالم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daftarkhaterat97 بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 23:43